خوب سلام ...
عیدتون هم مبارک...
بعد از ماجرای بالا ما مسئول انجمن اسلامی شدیم و ....
اول اینکه دوران دانش آموزی هیچوقت بر نمیگرده و قدر بدونید..
اگه بونید با این سمت چه بلاهایی سر مدیر و دانش آموزان مدرسه پیام دانش آوردم ...
اول یه تیم ساختم و بعد در مسجد محل عضو بسیجشون کردم و هر چی یاد میگرفتیم
به روی دانش آموزان بیچاره پیاده میکردیم ...
میگم دوران خوبی بود ... صبحا مدرسه و بعد اتحادیه ...
اتحادیه هم دوران تغیر و تحول بود با بچه ها اونجا هم خوب جور شده بودم یه تیم هم آنجا شدیم و با
قوت کار مکردیم ... پنجشنبه شبها جلسه تشکیلات بود ...
صبح جمعه هم با تیم ، البته چون من مربی امداد وکوهنوردی بودم پست امداد و نجات باباکوهی دست ما بود.
بیچاره هلال احمر...
خوب گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه ...
بقیه در قسمت بعد ...
نویسنده ر.ی
سلام ....
از روزی میخوام صحبت کنم که کل نگاهم از زندگی عوض شد ...
از روزی که ناخواسته ولی خوشبختانه اتفاق افتاد ...
از روزی که بعد از اون ناخداگاه 8 سال زندگیم رقم خورد ....
از روزی که هم بعد از اون به اطرافم یه جوره دیگه نگاه کردم ....
و از روزی که بعد از یه اتفاق ای کاش ....
اولین روزی که وارد مجتمع امام خامنه ای شدم و همان روز کارم رو شروع کردم..
چه جوری .... میگم
قرار بود برای مصاحبه حضوری به دفتر اتحادیه انجمنهای اسلامی بروم و رفتم ...
با مسئول آنجا صحبت کردم و ایقدر من از فضا خوشم آمد که با بنده خدا زود گرم گرفتم...
به آنجا رسید که بنده خدا براش کار پیش آمد و کل دفتر به همراه کل وسائل تحویل من شد ...
چه جوری در اولین برخورد اونم 30 دقیقه ای ....
خوشم آمد از اعتماد ویا همان میدان دادن خودمونی ...
با اینکه از چیزی سر در نمی آوردم تلفن جواب میدادم ...
مراجعات رو پیگیری میکردم با اینکه اسم بنده خدارو نمی دونستم ...
خلاصه مطلب .....
در قسمت بعد .... نویسنده ر.ی